"بسم ِ اللهِ الرّحمن ِ الرّحیم"
و ســلام، نام ِ زیبای خداست.؛
شاید باورش آسون نباشه، اما واقعاً یک ماه و هجده روز گذشته
و من چیزی ننوشتم تو "رواق"!!!!!!
سال نو شد، نود و پنج رفت و نود و شش شد و من چیزی ننوشتم
تو رواق! و همیشه تو پس زمینه ی فکرم، ناراحت بودم از این موضوع؛ "نوشتن"
هم از بقیه ی کارهام که انجامش، نسبت به سایر ِ آدم ها زمان ِ بیشتری میبَره، مستثنی
نیست؛ وقتی میتونم درست بنویسم که بتونم تمرکز کنم و برای این کار، وقت ِ کافی
داشته باشم؛ که تو این مدت، کمتر پیش اومده؛ در حدی که خیلی وقتها از خستگی، خواب
فکرم و با خودش میبَره؛ ولی من به این
باور رسیدم که "نوشتن" آرومم میکنه، آروم و سبک؛ یه جورایی حُکم خونه
تی ِ ذهن و داره برام؛ که خدا کنه بتونم بیشتر وقت بذارم براش.
سال ِ نود و پنج، با همه ی اتفاقات ِ خوب و ناخوبش! گذشت؛ اتفاقاتی که یحتمل آزمایش بوده و امتحان.؛ بعضی هاش تموم شدن و بعضی هاش ممکنه ادامه داشته باشه؛ و باز اول و آخر باید شُکر کنم، بسیار و فراوان و هزاران هزار، که به خیر گذشت؛ الحمدُلله ِ ربّ العالَمین.
رسم ِ خونه ی ما برای تحویل ِ سال اینه که خانواده ی پنج
نفری مون در کنارِ ِ هم، میشینیم کنار ِ هفت سین، و هر کسی تو حال و هوای خودش
منتظر اون لحظه ست؛ و معمولاً به خواست ِ همه و اینجانب! شبکه ی 3 رو نگاه میکنیم؛
تا زمانی که آهنگ ِ معروف ِ دهل و سُرنا پخش میشه و اعلام میکنن آغاز ِ سال ِ یک
هزار و سیصد و .
امسال اما، متفاوت بود سال تحویلمون؛ اولین تفاوتش این بود
که بابا سفر بود و پیشمون نبود؛ و دومیش، جمع شدن ِ همه ی خانواده ی مادری خونه ی
مامانجونی/باباجونی اینا بود؛ و اینگونه بود که سال رو به طور کاملاً جمعی تحویل
کردیم؛ و بعد از نوای شادی ِ ذکر شده، بیست و چهار نفر، مشغول ِ روبوسی و تبریک
گفتن به هم شدند؛ خدا رو شکر.؛ که این جمع ها، که زیر ِ سایه ی بزرگترها، مامان
بزرگ/بابابزرگ ها، مامان و باباها بودن، خیلی قیمتی و ارزشمنده.؛
پنجم ِ فروردین اومدم مشهد و مشغولیم به کار و از شما چه
پنهون، عن قریب باید صورت وضعیت تحویل بدیم که دیر هم شده تا حالا و حجم کار هم
بالاست؛
دو تا تاریخ در طول ِ سال، برام خیـــلی مهمه؛ یکی نیمه ی شعبانه و میلاد ِ با سعادت ِ امام ِ عصرمون (که نزدیکه و ان شاءالله بتونیم استفاده ببرم و ببریم ازش) و یکی دیگه، درست لحظه ی تحویل ِ ساله.؛ که حسّم بهشون قابل ِ توصیف نیست؛ فکر میکنم هر سال، برای پست ِ سال ِ نو، این دعا رو نوشتم؛ که خیلی ملیح و زیباست؛ که شاید جزو ِ بهترین خواسته هایی باشه که میتونیم از حضرت ِ باری تعالی داشته باشیم:
یا مقلّب القلوب ِ
و الأبصار ،
یا مدبّر َ
الّیل ِ و النّهار ،
یا
محوّل َ الحَول ِ و الأحوال ،
حــــــــوّل حـالـــــــنا الی احـســن الحــــــال
حــــــــوّل حـالـــــــنا الی احـســن الحــــــال
حــــــــوّل حـالـــــــنا الی احـســن الحــــــال
حــــــــوّل حـالـــــــنا الی احـســن الحــــــال
حــــــــوّل حـالـــــــنا الی احـســن الحــــــال
" احسن ِ الحال" ی که به نظرم میتونه جمیع ِ خوبی ها باشه؛ تو اینستاگرام نوشتم:
" و به وقت ِ 13:58 دقیقه ی روز ِ دوشنبه، سی اُم ِ
اسفند ِ هزار و سیصد و نود و پنج، سال تحویل شد.؛ و ما به رسم ِ عشق و دعا، از
او که "محوّل الحَول" است، "احسن الحال" را التماس کردیم.؛
احسن الحالی که گل ِ سرسبدش سلامتی ست و سایه ی پدر و مادر و عزیزان ِجان؛ احسن الحالی که به هنگام ِ دیدار ِ "حضرت
ِ یار" احسن تر از احسن خواهد شد.؛ ان شاءالله.
خدایا، سلامتی عطا بفرما و نعمت ِ نفس کشیدن در سایه ی حضور
ِ پدر و مادر و خواهر و برادر و کسانی که عزیزند؛ چه خویشاوند، چه دوست، چه آشنا؛
بارالها، یا ولیَّ العافیة، عافیت عطا بفرما به تن ِ خسته ی
همه ی بیماران؛
یا ربّ العالَمین، توفیق ِ زندگی و بندگی را از ما نگیر؛ و
خودت بهترین ها را برای همه مان رقم بزن؛ که تو مهربان ترینی به ما؛
عزیزا، بدون ِ شعار، بدون ِ تعارف، شایسته مان کن؛ آن قدری
که لیاقت ِ نگاه به چهره ی مَهــدی ِ مان را داشته باشیم؛
خدای خوبم، شُکر، شُکر، شُکر، شُکر، شُکر.
* با هیجده روز تأخیر، سال نوتون مبارک، فرخنده و شاد.
"بسم ِ الله ِ الرّحمن
الرّحیم "
تا اینجای عمرم، خانواده، فامیل، دوستان و آشنایان و کسانی
که منو میشناسند، بهم بی احترامی نکردند خدا رو شکر؛ و اغراق نیست اگه بگم احترام
ِ خاصی برام قائل هستند؛ حتی بزرگترهایی مثل ِ مامانجونی و باباجونی، که با محبت
ِشون شرمنده م میکنند؛ شاید نوه ی اول بودن تو هر دو تا خانواده، تأثیر گذاشته
باشه تو این مسأله؛ شاید هم نه.؛
حتی دوستی مثل الهه، که صمیمی هستیم با هم؛ اما به گفته
خودش، رفتار و صحبت کردنش با من، با بقیه ی دوستاش فرق میکنه؛ و خلاصه که خیر
ببینند این اطرافیان، که هرچند گاهی با وجود ِ اختلاف عقاید و سلایق، بی احترامی
ندیدم ازشون؛
اما.
امان از دو تا از همکاران و در واقع: هم اتاقی های اداره،
که گاه و بی گاه، با طعنه و کنایه هاشون، با بی محلی هاشون، و با حرف هایی که پشت
ِ سرم میزنند، من و رنجوندند.؛ نمیدونم چطور میشه در جوابت، وقتی صداشون میزنی،
بگن: جانم، ولی از اون طرف غیبتتو بکنن!!! تازه این قسمت ِ خوب ِ ماجراست! یه وقت
هایی که علناً گارد میگیرن و دست به دست ِ هم، کاری میکنن که بگی چقدر غریب
نوازن!!!
نمی فهمَمِشون.؛ نمی فهمم وقتی من تو کار کسی دخالت
نمیکنم، اون ها چرا دخالت میکنند؟ نمی فهمم وقتی اولین بار برای تعارفی که برای کمک
کردن بهم کرد و بهش گفتم دستت درد نکنه، خودم انجام میدم، در جواب گفت: دستت در
نکنه که.آقای محمدی گفتن! (یعنی خودم نمیخواستم کمک کنم)؛ نمی فهمم سر ِ یه
بیرون رفتن ِ چند ماه ِ قبل، تا مدتها حرف شنیدن! برای چی بود؟ چون نظرمو گفته
بودم که من فلان جا رو ترجیح میدم؟!! نمی فهمم
چرا وقتی بعد از یه هفته که از مسافرت برگشتم، به زور جواب ِ سلامم رو دادن و حتی
یه کلمه نگفتن: رسیدن بخیر!!! نمی فهمم
چرا وقتی یکیشون داره میره بیرون صبحونه بگیره برای خودش و دو نفر دیگه، حتی از من
سؤال هم نمیکنه که شما چیزی نمیخواین؟! که هرچند اگه میگفت هم، من تشکر میکردم و
جواب ِ منفی میدادم، چون خودم صبحونه می بَرم؛ حرف ِ من حرف ِ صبحونه نیست؛ حرف ِ
احترامه، حرف ِ ادب.
نمی فهمم سر ِ کار از همه چیز صحبت میکنند(حتی حرف هایی که
اصلاً مناسب ِ سر ِکار نیست)، اون وقت وقتی من به خاطر ِ اینکه از عروسی با یکی
دیگه از همکاران برگشتم خونه و با شخصی که قرار بود برگردم، برنگشتم، از شخص ِ
مذکور عذرخواهی کردم، با لحن ِ خاصی بهم گفت: تو ساعت ِ اداری، حرف ِ غیر ِ اداری
نزنیم!!! اون هم کسانی که از مدل مو و لباس و عروسی و خواستگاری و غیره و ذلک، با
هم حرف میزنن تو همین ساعت ِ اداری!!! نمی
فهمم جلوی کسی ظاهر و حفظ کردن و پشت ِ سرش حرف زدن! یعنی چی؟ و چطور میشه انقدر
راحت در مورد ِ آدم هایی که چشمت تو چشمشون میفته، کلمات ِ ناشایستی به کار ببَری!
نمی فهمم طعنه ی یکیشون رو که چند روز ِ قبل، در جواب ِ
"امروز از همه زودتر اومدم اداره" ی یکی از خانم ها، گفت: پس به تو هم
باید کارت ِ هدیه بدن!!!!!! (نقل به مضمون) . و اینجا بود که دیگه نتونستم تحمل
کنم و بهش یادآوری کردم که حواسم به کنایه هاشون هست و از این به بعد دیگه ساکت نمی
مونم در مقابل ِشون.؛
احترام ِ هم کار بودن هیچی، اما کاش احترام ِ پنج سال
اختلاف ِ سنّ ِ مون رو نگه میداشتند.؛
کلاً حرف ها خوب یادم می مونه؛ شاید به خاطر ِ همینه که
باعث شد بنویسم و ثبت کنم تو : "رواق"؛ اون هفته انقدر از دستشون ناراحت
بودم که گفتم راضی نیستم ازشون و خودشون میدونن و خدا.؛ اما بعد به دلایلی، از
حرفم برگشتم؛ بخشیدمشون، راضی ام؛ راضی شدم تا خدا هم راضی باشه ازم؛ اما. رفتار
و کردارشون یادم نِمیره.
و آخِرَ دعوانا أن ِ الحمدُ لله ِ ربّ العالَمین.
* نمیخوام بگم من خوب و علیه السلام هستم و رفتارم بی عیب و نقصه؛ اما حداقلش اینه که سعی میکنم به کسی بی احترامی نکنم.
درباره این سایت