رواق



               "بسمِ اللهِ الرّحمنِ الرّحیم"

 
میدونم که دارم سرِ خودمو گرم میکنم؛
که اگه غیر از این بود، باید تخته میکردم درِ هرچی به اصطلاح نوشتن رو.؛
یه کانالِ تلگرام، یه پیجِ اینستاگرام و البته قبل از همه، این وبلاگ. گاهی به خودم میگم: که چی بشه؟!  از احساساتت، دلِ تنگت، حال و احوالت، به کی میخوای بگی؟! اصلا کی حال و حوصله داره این روزها؟  که آدم ها روز به روز، بیشتر شبیه میشن به ربات هایی با برنامه های از پیش تعیین شده.؛ 
سر زدنِ شون به دنیای مجازی هم از سرِ عادته؛ انگشتِ اشاره شون ناخودآگاه، روی صفحه گوشی، از پایین به بالا سُر میخوره و قلبی رو لمس میکنه که.
به خدا که لمس کردنِ قلب ها این شکلی نیست.
که با یه اشاره سُرخ بشه و با یه اشاره سفید! که زنگی و رومی نداشته باشه براش و همه رو دَرهَم بریزه توو کیسه! و شاید حتی گرو کِشی کُنه که: اگه این، قلبِ منو لمس کرد، منم قلبش رو لمس میکنم!!!!

قبلنا این نبود روالِِ زندگی.؛
انقدر دَرهَم نبود همه چیز؛  سَوا کردنی بود؛ لمس کردنِ قلب ها آبکی نبود، پاک نمیشد اصلا! 
که اگه قلبی میلرزید، راستکی آتیش میگرفت و سُرخ میشد؛ وقتی قلبی رو لمس میکرد، دیگه جاودانه می موند اثرِ انگشتش روی اون قلب.؛ انقدر که حتی اگه سالها میگذشت، اون قلب، اون دل، شعله داشت هنوز از اون آتیش.؛
آدم ها "گوش" بودند برای هم؛ دوستی ها حتی رنگِ دیگه ای داشت؛ و بودند کسانی که در وصفِ شون میشد گفت: " این آدما اصلا شبیهِ ت راه نِمیرن".؛

این "که چی بشه؟"ی همیشگیِ پسِ ذهنم، خیلی وقت ها اذیتم میکنه؛ نمیدونم راست میگه یا نه!  فقط:
میدونم که دارم سرِ خودمو گرم میکنم؛
که اگه غیر از این بود، باید تخته میکردم درِ هرچی به اصطلاح نوشتن رو.؛


              "بسمِ اللهِ الرّحمنِ الرّحیم"

 
و امّا، هشتِ شهریور، هشت ساله شدی رواق جانَ م.
هم تو، هم سیاهِ ساده ی صبورم، که اون هم، هشت ساله، قدم به قدم، همراه و همگام بوده باهام.
هشتمِ شهریور، تولد/تولدهایی دارم خاموش و گمنام شاید؛
باشد که بپایَد.

خدا رو شکر برای بودن و داشتنِ تون.

          "بسمِ اللهِ الرّحمنِ الرّحیم"

وقتی یه چیزی فکرم رو درگیر بکنه، باید حتما به دادِش برسم.؛
نمیدونم خوبه یا بد، اما تو یه سری مسائل انقدر از خودم پشتکار! نشون میدم تا بالاخره به نتیجه برسم! (که کاش در همه زمینه ها همین طور بودم.؛)

الغرض، خواستم بگم من شما رو شناختم "مخاطب ِ" ناشناسی که برای دو پستِ قبلی، کامنت گذاشته بودی.
اول اینکه اصلا فکر نمیکردم "رواق" رو بخونی!
و بعد، باز هم ممنون از حضورت؛ ان شاءالله پاینده باشی و بهترین ها در انتظارت باشه.

             " بسمِ اللهِ الرّحمنِ الرّحیم "

سراغم را بگیر
که دلم برای شنیدنِ صدای تو،
و شنیدنِ اسمم از زبان تو،
تنگ شده؛
با من حرف بزن
از حالت،
از روزمرِگی هایت،
اصلا از خبرهایِ روز بگو
اما بگو،
اما باش،
که بدونِ تو،
چیزی شبیه زندگی 
تویِ گلویم گیر می کند.


#نرگس صرافیان طوسی

            " بسمِ اللهِ الرّحمنِ الرّحیم "

اکثر وقت هایی که به خاطر ِ انجام ِ کارهام میام سرِ لپ تاپ، میدونم که به اینجا میرسم؛

یعنی در اصل، به شوق ِ همین کار، لپ تاپ و روشن میکنم؛ به شوق ِ اینکه آخر ِ شب بشه، من جی میلم رو باز کنم و بخونم.؛
با بعضی هاش بخندم، با بعضی هاش هنوز هم به فکر فرو برم، و با بعضی هاش، ببارم.؛

و هنوز و همچنان، "سلام ِ آخر" ِ احسان خواجه امیری بشه پس زمینه ی سناریوم؛ سناریویی که تنها بازیگرش، یه جفت چشمه که اون جمله ها هنوز هم براش تازه ست؛ یعنی نمیخواد که کهنه بشه؛  نمیخواد، که هنوز آخر ِ شب ها "فاللهُ خیرُ حافظاً" میخونه و فوت میکنه؛ نمیخواد، که هنوز خواب میبینه.؛

یه نوعی از "رفتن" و "نبودن" هست که خیلی سخته.
و اون:  نبودن در عین ِ بودن ، و بودن در عین ِ نبودنه؛

البته که بستگی به آدم ها داره و میزان ِ دغدغه مندی شون؛ اما برای کسی مثل ِ من، اون "بودن" اگه بزرگ باشه، بزرگ باقی خواهد موند؛
و سختیش اونجاست که دل ِ تنگت هی میگیره و تو هیچ کاری نمیتونی براش بکنی.؛
نهایتش سر زدن به همین خطوطیه که باقی مونده

انگار آن روزها، متولد ِ دنیای دیگری بودیم، وطن و شهر و دیاری دیگر
این وطن مصر و عراق و شام نیست   *   این وطن شهری ست کان را نام نیست



* چون که گُل رفت و گلستان شد خراب، بوی گُل را از که جوییم؟ از گلاب.
** عنوان، عنوان ِ آخرین ایمیل َم است در جواب ِ (ایمیل آخرم).؛
*** حتی برای نوشتن ِ چنین پستی که کلمات، خودشون میخوان رها بشن هم، ابا دارم انگار!

            " بسمِ اللهِ الرّحمنِ الرّحیم "

انقدر سوت و کور شده اینجا، که فکر کنم خیلی حرفا رو بتونم بنویسم؛ چون کسی نمیخونه!
مثلا بنویسم:
خوب نیست یه دختر، ۳۲ سالش بشه و همچنان، منزوی باشه؛ 
خوب نیست انقدر توی گذشته غرق باشه؛ چه گذشته دور، چه همین چند سال اخیر.
خوب نیست همیشه یه جوری خسته و بی حال باشه که انگار کوه کَنده!
خوب نیست که از سالهای جوونیش، که از قضا نصفش هم گذشته، انقدر استفاده نکنه اون طور که باید و شاید.
خوب نیست این که احساس میکنه پشتِ کارهاش، خبری از علاقه نیست؛ بلکه بیشتر جبره.
خوب نیست که انقدر احساسِ پیری میکنه.؛ البت که پُر بیراه هم نیست حسش! وقتی هرجا میره و هر کسی رو که میبینه، همه ازش کوچیکترن.
خوب نیست که گاهی فکر میکنه دوره ش گذشته دیگه.
خوب نیست که طبق عادتی مالوف و دیرینه، به دیگرانی فکر میکنه که قطعِ به یقین، بهش فکر نمی کنند.
خوب نیست که انقدر احساسِ ضعف میکنه،
خوب نیست که هر روز، بیشتر از قبل، تو خودش فرو میره،
خوب نیست که فکر میکنه تبدیل شده به یه ربات! که فقط یه سری کارهای تکراری انجام میده.
و
اگه بخوام بگم، مفصّله و در این مُقال نمی گُنجه؛


* اگه احیاناً دری به تخته ای خورد و کسی اینجا رو خوند، التماس دعا.
** به جای جمله منفیِِ "چقدر بَده"، از "خوب نیست" استفاده کردم.
*** همیشه شُکر؛ آدمم کن خداجان لطفاً.



  به نام او که "مادر" آفرید.

از وقتی یادم میاد، از همون روزهای سه-چهار سالگی که از درِ حیاط صِدات میزدم و شکایتِ بچه های کوچه رو بِهِت میکردم، 
تا روزِ اولِ مهری که کلاس اولی شدم و  از زیرِ قرآن ردم ردی و ازم عکس گرفتی و باهام اومدی مدرسه؛ و منِ بچه ی اولِ وابسته، تو حیاط مدرسه زدم زیرِ گریه که نمیخوام تنها بمونم،
تو همه ی سالهای مدرسه و درس و کنکور و دانشگاه و گوشه نشینیِ چندین ساله و دوریِ یه ساله(حتی به قدرِ دو ساعت فاصله)،
تا این اواخر، که حسابی زحمت دادم بهت بابتِ کسالتی که پیش اومد (و الحق که بهترین پرستارِ جهانی)،
و در تمامِ روزها و شبهایی که گذشته تا به این لحظه،
بعد از خدا، و به همون خدا، دلم به نَفَس های شما گرمه.؛ شمایی که بهترین و مهربون ترین و دلسوز ترین و سنگِ صبور ترین و دوست ترین همراهِ همه ی زندگیم هستی؛
مامانِ عزیزتر از جانم، نازنینم،
میلادِ فرخنده ی "حضرت فاطمه زهرا" و روزِ زیبای "مادر" رو تبریک میگم و همواره و از صمیمِ قلبم دعا میکنم که به حقِّ صاحبِ این روز، سلامت و تندرست باشی و سایه عظیم و پُر مِهرت، ۱۲۰ سال، بر سرمون مستدام باشه.
"آمّین یا رَبَّ العالَمین"

پی نوشتِ اول: تو زندگی هامون دنبالِ آدم های خاص و چیزهای خاص و اتفاق های خاص نباشیم؛ خاص ترین و بی نظیر ترین و تکرار ناپذیر ترین نعمت، حضور گرمِ مادرهاست، وقتی کنارشون نشستیم و به حرف هاشون، که گوش نواز ترین موسیقیِ هستی هست، گوش میدیم.؛ "مادر" تجسّمِ عینیِ فرشته ست بر روی زمین.

پی نوشتِ دوم: غرق در آمرزش و شادی و آرامش باشه روحِ مادرانی که آسمانی شدند.





"هُوَ الخالق"

چند سالی میگذره از وقتی که منتظرِ اولین دقایقِ دوازدهِ بهمن بودم تا بنویسم.
بنویسم از سالی که گذشته و یک سال، اضافه/کم  کرده  به/از  سال های عمرم؛ بنویسم از مینایی که تا به حال بودم و یا، قراره بشم.؛
دو سه سالی هست که به جای حرف زدن، به جای حتی نوشتن که آرومم میکنه، فقط زندگی رو دارم زندگی میکنم؛ نه، منظورم زنده مانی نیست، خودِ زندگانی، به معنای جاری و ساری شدن با همه لحظاتی که شاید تا قبل از این، تجربه نکرده بودمِشون.؛ به معنای کسب تجربه های عملی که گاهی خیلی هم گرون تموم میشن؛ مثلاً به قیمتِ سفید شدن و برق زدنِ تعداد قابلِ توجهی از موهات! به معنای تفکر های هزاران باره و گاهی تجدید نظر کردن در مورد خیلی چیزها؛ اونقدر که یه دفعه به خودت بیای و بپرسی: این همون "من" هستم؟!
ولی اعتراف میکنم بنده همچنان و هماره، همون بنده ی ضعیف و حقیرِ حضرتِ باری تعالی هستم که به اذنِ اوست اگر وجودی هست و حضوری.
و دوست دارم به رسمِ همه ی دوازدهِ بهمن های قبل، دعا کنم:
بارالها، معبودا، خدای خوب و مهربانم، لطفاً:
سلامتی و فرجِ عاجلِ حضرتِ منتَظَر،
سلامتی و عمرِ طولانی و باعزت، برای عزیزانم، عزیزانِ عزیزتر از جانم، 
شفای قریبِ همه بیماران،
آمرزش و شادی برای روحِ درگذشتگان،
حاجت رواییِ تمامِ حاجت مندان،
و
عاقبت به خیری، عاقبت به خیری و عاقبت به خیری برای همه مون.
  " آمّین یا رَبَّ العالَمین"

و بی نهایت شُکر، برای همه ی تا به امروز .

۹۷/۱۱/۱۲



                "بسمِ اللهِ الرّحمنِ الرّحیم"

تجربه پر استرسی بود، اما راهی بود که باید میرفتم.
چرا و چگونه ش بماند، فقط همین قدر بگم که یه آمپول و یه خواب. که هیچی ازش یادم نیست و بعد، شدم اهل بخیه!.
اما حرفی که میخوام بزنم مال بعدشه، مال دیشب یا امروز صبح، و خوابی که دیدم.
خواب دیدم من تو همین حال بودم و یه تعداد از اقوام اومده بودن دیدنم که یه دفعه.
دیدم مادر (مامانِ بابا) اومد پیشم؛ بغلم کرد و بوسید؛ حضورشو کاملا حس میکردم؛ حتی یادمه که با خودم گفتم خووووب به صداش گوش کنم که یادم بمونه.
الغرض، خواستم بگم مهربونی انتها نداره و آدمِ دوست داشتنی، تا ابد دوست داشتنی باقی می مونه؛ حتی اگه جسمش اینجا نباشه، روحِ به خواستِ خدا آگاهش، میاد کنارمون و حواسش بهمون هست.
روحت شاد باشه و غرق در رحمت و مغفرتِ الهی، مادرِ نازنین و مهربونم؛ راستی، سلامِ منو به بابابزرگ برسون؛  همیشه دعامون کنید لطفا.
الحمدُلله علی کلّ حال.


* پی نوشت: بی نهایت شُکر، به خاطر آدم های مهربونِ اطرافم؛ به ویژه مامانِ عزیزتر از جانم، که ان شاءالله سلامتیش پیوسته باشه و سایه ش مستدام.

                                 "بسم ِالله ِالرّحمنِ الرّحیم"

مثلا همین طور یهویی و بی مقدمه و بدون ِ قصد ِ قبلی، میهن بلاگ و باز کنی و یکی دو تا کامنت بخونی و هوس کنی که بنویسی؛ بعد از چند وقت؟ بله، بعد از یک سال و یک ماه ونیم تقریبا
خدا رو شکر، خدا هست و زندگی هست و من هستم هنوز.
اومدم بنویسم که مینا "رواق" رو فراموش نمیکنه، چون فراموش شدنی نیست؛ من توی اینستا هم همین اسم رو دارم؛ اما نه اون، و نه سُویدا، کانال تلگرام، هیچ کدوم اینجا نمیشه؛ این حرف رو بلاگرهای قدیمی خوب می فهمند.؛
کاش دوباره همت کنم و بنویسم؛ ان شاءالله.



* دلم به نگاهی خوش بود که فکر کنم دیگه سر نمیزنه.؛ میزنه؟

          «بسم الله الرّحمنِ الرّحیم»

شاعر میگه:
«فصل عوض می شود،
              جای آلو را خرمالو می گیرد،
                              جای دلتنگی را دلـتنگی.»

من میگم:
سخته، خیلی سخته که دلِ تنگِ تو، هِی تنگ تر بشه، 
اما هیچکس، دلتنگِ تو نباشه.


پی نوشت: خدایا، همیشه شُکرت.

             «بسمِ اللهِ الرّحمنِ الرّحیم»

قطعاً هیچ بنی بشری یادش نیست که روزی که گذشت، هشتِ شهریور بود؛ و هشتِ شهریور، سالروزِ دو تا تولده برای من.
تولدِ همین «رواق»، که حسابی از رونق افتاده متاسفانه،
و تولدِ چادری شدنم.
و از هر دو، شش سال میگذره؛ شش سال.
سال های قبل تو این تاریخ، پست های مفصل تر و با ذوق و شوق تری نوشتم؛ اما حالا.
نزدیکِ دو ماهه که خانواده هم اومدن مشهد و خیلی واسه من و لیلا راحت تر شده؛ یه سری نگرانی ها خدا رو صد هزار مرتبه شکر، برطرف شد؛ 
اما خب، اگه بخوام با خودم روراست باشم، باید بگم خیلی احساسِ طراوت و شادابی ندارم! حس میکنم دارم به شدت تحلیل میرم.؛
کاش کسی بود تا ساعت ها براش حرف میزدم.
و این ترانه، شرحِ حالِ خوبیه برای این روزهای من:

دنیای این روزای من، هم قدّ تن پوشم شده
انقدر دورم از تو که، دنیا فراموشم شده
دنیای این روزای من، درگیرِ تنهایی شده
تنها مدارا می کنیم، دنیا عجب جایی شده
.
هم سنگِ این روزای من، حتی شبم تاریک نیست
اینجا به جز دوریِ تـو، چیزی به من نزدیک نیست


پی نوشت: خداجان، بی نهایت، بی نهایت، بی نهایت شکرت؛ فقط این روزها بیشتر ملتمسِ نگاهت هستم؛ چون احساس میکنم گم شدم توی یه کویرِ بی انتها.؛


       «بسم الله الرّحمنِ الرّحیم»

وقتی سرکار باشی و بغض چنگ بزنه به گلوت و خفه ت کنه، باید چیکار کنی؟
غیر از گریه.؛ گریه که چه بخوام چه نخوام، خودش میاد این طور وقتها.
به جز گریه چه میشه کرد برای آروم شدن؟

خدا رو شکر، الحمدللهِ ربّ العالمین، که خیلی چیزها به خیر گذشته توی زندگیم؛ بی نهــایت شُـکــر.

خودم اما. خودم و دوست ندارم.

یه ماجرای تلخِ ناگزیرم
یه کهکشونم، ولی بی ستاره
یه قهوه که، هر چی شِکر بریزی،
بازم همون تلخیِ ناب و داره.


soveydaye1del@

        "بسم الله الرحمن الرحیم"
هرچی بیشتر بگذره و کمتر بنویسی، یا مثل من اصلا ننویسی! دلت پر تر میشه و حرفت بیشتر و نوشتن و گفتنش سخت تر. 
هر چند، حرفای لبریز شده م خونده نمیشه انگار! 
آهای دوستان، عزیزان و همراهانی که لطف میکنید و اینجا رو میخونید، میشه خواهش کنم چراغتون رو روشن کنید و لطفتون رو کامل؟ میشه یک بار هم که شده، خاموش نباشید؟ 
دعا کنید من هم از خاموشی دربیام.؛ 
قبلا هم گفتم که اینستاگرام اصلا برای من جای وبلاگ رو نمیگیره و قابل مقایسه نیست؛ اما حالا که گه گاه اونجا هم پست میذارم، خوشحال میشم مخاطبان این "رواق"، با اون "رواق" هم همراه بشن:  revaagh
دعا بفرمایید.  

                             " بسم ِ الله ِ الرّحمنِ  الرّحیم "

نگو توی این شبا نمیدونی من چیه دردم
من که هیچ جایی به جز تو بغلت، گریه نکردم.
نفَسَم از نفَسِت چرا یه شب تو این هوا جدا نمیشه؟
میدونی هیچ کسی غیر از تو برام، به خدا، خـــدا نمیشه.

و مگه به جز " تـو " ی رحمان و رحیم، کسی هست به من نزدیکتر؟! 
و مگه به جز " تـو " ی قادر و توانا، کسی رو یارای کمک هست به من/ به ما؟!
که "تـو"، همه ی امـید ِ ما هستی: " یا رَفیقَ مَن لا رفیقَ لَه " و " یا معینَ مَن لا معینَ لَه "؛ 
یا غایة الطّالبین

راستی، التماس ِ دعای ماه ِ رمضانی.



* این پست در تاریخ ِ 17 خرداد، ساعت ِ 1:39 دقیقه ی بامداد نوشته شده بود که به دلیل اندکی به هم خوردن ِ نظم ِ قالب، پاک، و دوباره گذاشته شد؛ ضمناً، ممنون از دوستی که کامنت گذاشتند و به "رواق" اظهار لطف کردند.

                          " بسم ِ الله ِ الرّحمن ِ الرّحیم "
هنوز هم بر این باورم که بعضی*.
سخته؛ سخته خواستن و نخواستن، دیدن و ندیدن، بودن و نبودن.؛ سخته گرفتن ِ تصمیمی که میدونی درسته، اما تبعاتش رو باید تحمل کنی؛
و بیشتر از همه، سخته بخوای خودتو رها کنی، اما نتونی.؛ نتونی، چون سر طناب رو که بگیری، میبینی هنوز وصله به یه روزهایی، حرف هایی، خاطره هایی، هنوز وصله به اون بعضی چیزها.
و البته که درد داره " غـرور " ببینی.؛
بعد از اذان، کنار ِ سفره، و بعد از اون لحظات ِ ناب ِ معنوی، تفأل زدم به حضرت ِ حافط، که گفت:
اگر رفیق ِ شفیقی، درست پیمان باش
حریف ِ خانه و گرمابه و گلستان باش
شکنج ِ زلف ِ پریشان به دست ِ باد مَده
مگو که خاطر ِ عشّاق گو پریشان باش
گرت هواست که با خضر همنشین باشی
نهان ز چشم ِ سکندر چو آب ِ حیوان باش
زبور ِ عشق نوازی نَه کار ِ هر مرغی ست
بیا و نوگل ِ این بلبل ِ غزلخوان باش
طریق ِ خدمت و آیین ِ بندگی کردن
خدای را که رها کن به ما و سلطان باش
دگر به صید ِ حرم تیغ برمکِش زنـهار!
وز آن که با دل ِ ما کرده ای پشیمان باش
تو شمع ِ انجمنی، یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش ِ پروانه بین و خندان باش
کمال ِ دلبری و حُسن در نظربازی ست
به شیوه ی نظر از نادران ِ دوران باش
خموش حافظ و از جور ِ یار ناله مکُن
تو را که گفت که در روی خوب حیران باش؟



                         " بسم ِ اللهِ  الرّحمن ِ الرّحیم "
به دلم افتاده 
همین روزهاست که می آیی
و اردیبهشت ِ من
اردیبعِشق می شود
"علیرضا اسفندیاری"
.
و تقویم، مثل ِ همیشه و هر سال، زود ورق خورد و رسید به سی و یکم ِ اردیبهشت.؛ اردیبهشتی که موطن ِ اقاقیا و یاس ِ ؛ که دقیقاً وسط ِ بهاره، که نه خوی زمستون داره، نه خصلت ِ تابستون.
اردی بهشت، موعد ِ رسیدن ِ ریواس و گوجه سبز و توت ِ؛ وقت ِ جوش و خروش ِ رودخونه ها، و متصل به باران های بهاری.
اردی بهشت، زادروز ِ کسانی رو در خودش داره که عزیزند برام.؛
به نظرم اردی بهشت، فصل ِ جاودانه ی بهشته.؛
سرت سلامت ماه ِ بهشتی؛ دعا میکنم سعادت ِ دیدارت باز هم نصیبمون بشه.  "الهی آمّین"


پ.ن: یکی تو دنیا هست که غرق ِ احساسه ؛ نگاهشو میده، چشاتو بشناسه -----> آهنگ وبلاگ

          "بسم الله الرحمن الرحیم"

رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترک من خرابِ شب گرد ِ مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره ِ سلامت، ترکِ ره ِ بلا کن
ماییم و آب ِ دیده، در کنج ِغم خزیده
بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن
خیره کشی ست ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خون بها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق، تو صبر کن، وفا کن
دردی ست غیر مردن، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
 با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره، عشقی ست چون زمرد
از برق این زمرد، هی دفع اژدها کن
بس کن که بی خودم من، ور تو هنر فزایی
تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن

"حضرت مولانا"


کلی حرف.؛

                     "بسم ِ اللهِ  الرّحمن ِ الرّحیم"

و ســلام، نام ِ زیبای خداست.؛

شاید باورش آسون نباشه، اما واقعاً یک ماه و هجده روز گذشته و من چیزی ننوشتم تو "رواق"!!!!!!

سال نو شد، نود و پنج رفت و نود و شش شد و من چیزی ننوشتم تو رواق! و همیشه تو پس زمینه ی فکرم، ناراحت بودم از این موضوع؛ "نوشتن" هم از بقیه ی کارهام که انجامش، نسبت به سایر ِ آدم ها زمان ِ بیشتری میبَره، مستثنی نیست؛ وقتی میتونم درست بنویسم که بتونم تمرکز کنم و برای این کار، وقت ِ کافی داشته باشم؛ که تو این مدت، کمتر پیش اومده؛ در حدی که خیلی وقتها از خستگی، خواب فکرم و با خودش میبَره؛  ولی من به این باور رسیدم که "نوشتن" آرومم میکنه، آروم و سبک؛ یه جورایی حُکم خونه تی ِ ذهن و داره برام؛ که خدا کنه بتونم بیشتر وقت بذارم براش.

 سال ِ نود و پنج، با همه ی اتفاقات ِ خوب و ناخوبش! گذشت؛ اتفاقاتی که یحتمل آزمایش بوده و امتحان.؛ بعضی هاش تموم شدن و بعضی هاش ممکنه ادامه داشته باشه؛ و باز اول و آخر باید شُکر کنم، بسیار و فراوان و هزاران هزار، که به خیر گذشت؛ الحمدُلله ِ ربّ العالَمین.

رسم ِ خونه ی ما برای تحویل ِ سال اینه که خانواده ی پنج نفری مون در کنارِ ِ هم، میشینیم کنار ِ هفت سین، و هر کسی تو حال و هوای خودش منتظر اون لحظه ست؛ و معمولاً به خواست ِ همه و اینجانب! شبکه ی 3 رو نگاه میکنیم؛ تا زمانی که آهنگ ِ معروف ِ دهل و سُرنا پخش میشه و اعلام میکنن آغاز ِ سال ِ یک هزار و سیصد و .

امسال اما، متفاوت بود سال تحویلمون؛ اولین تفاوتش این بود که بابا سفر بود و پیشمون نبود؛ و دومیش، جمع شدن ِ همه ی خانواده ی مادری خونه ی مامانجونی/باباجونی اینا بود؛ و اینگونه بود که سال رو به طور کاملاً جمعی تحویل کردیم؛ و بعد از نوای شادی ِ ذکر شده، بیست و چهار نفر، مشغول ِ روبوسی و تبریک گفتن به هم شدند؛ خدا رو شکر.؛ که این جمع ها، که زیر ِ سایه ی بزرگترها، مامان بزرگ/بابابزرگ ها، مامان و باباها بودن، خیلی قیمتی و ارزشمنده.؛

پنجم ِ فروردین اومدم مشهد و مشغولیم به کار و از شما چه پنهون، عن قریب باید صورت وضعیت تحویل بدیم که دیر هم شده تا حالا و حجم کار هم بالاست؛

 دو تا تاریخ در طول ِ سال، برام خیـــلی مهمه؛ یکی نیمه ی شعبانه و میلاد ِ با سعادت ِ امام  ِ عصرمون (که نزدیکه و ان شاءالله بتونیم استفاده ببرم  و ببریم ازش) و یکی دیگه، درست لحظه ی تحویل ِ ساله.؛ که حسّم بهشون قابل ِ توصیف نیست؛ فکر میکنم هر سال، برای پست ِ سال ِ نو، این دعا رو نوشتم؛ که خیلی ملیح و زیباست؛ که شاید جزو ِ بهترین خواسته هایی باشه که میتونیم از حضرت ِ باری تعالی داشته باشیم:

  یا مقلّب القلوب ِ و الأبصار ،

       یا مدبّر َ الّیل ِ و النّهار ،

             یا محوّل َ الحَول ِ و الأحوال ،

                        حــــــــوّل حـالـــــــنا الی احـســن الحــــــال

                        حــــــــوّل حـالـــــــنا الی احـســن الحــــــال

                        حــــــــوّل حـالـــــــنا الی احـســن الحــــــال

                        حــــــــوّل حـالـــــــنا الی احـســن الحــــــال

                        حــــــــوّل حـالـــــــنا الی احـســن الحــــــال

 " احسن ِ الحال" ی که به نظرم میتونه جمیع ِ خوبی ها باشه؛ تو اینستاگرام نوشتم:

" و به وقت ِ 13:58 دقیقه ی روز ِ دوشنبه، سی اُم ِ اسفند ِ هزار و سیصد و نود و پنج، سال تحویل شد.؛ و ما به رسم ِ عشق و دعا، از او که "محوّل الحَول" است، "احسن الحال" را التماس کردیم.؛ احسن الحالی که گل ِ سرسبدش سلامتی ست و سایه ی پدر و مادر و عزیزان ِجان؛  احسن الحالی که به هنگام ِ دیدار ِ "حضرت ِ یار" احسن تر از احسن خواهد شد.؛ ان شاءالله.

 

خدایا، سلامتی عطا بفرما و نعمت ِ نفس کشیدن در سایه ی حضور ِ پدر و مادر و خواهر و برادر و کسانی که عزیزند؛ چه خویشاوند، چه دوست، چه آشنا؛

بارالها، یا ولیَّ العافیة، عافیت عطا بفرما به تن ِ خسته ی همه ی بیماران؛

یا ربّ العالَمین، توفیق ِ زندگی و بندگی را از ما نگیر؛ و خودت بهترین ها را برای همه مان رقم بزن؛ که تو مهربان ترینی به ما؛

عزیزا، بدون ِ شعار، بدون ِ تعارف، شایسته مان کن؛ آن قدری که لیاقت ِ نگاه به چهره ی مَهــدی ِ مان را داشته باشیم؛

خدای خوبم، شُکر، شُکر، شُکر، شُکر، شُکر.

 

 

* با هیجده روز تأخیر، سال نوتون مبارک، فرخنده و شاد.


                                    " بسم ِ الله ِ الرّحمن ِ الرّحیم "

هجده روز گذشته از روزی که یک باره برام در هر سال، از روزی که نمیتونم بگم بی اهمیته، از روزی که هر سال، یک سال اضافه، یا شاید هم کم میشه از عمرم، هجده روز گذشته از روز تولدم، از دوازده ِ بهمن.
از وقتی "رواق" هست، یعنی از سال 90، هر سال در اولین ساعات ِ دوازدهم بهمن، یه پست میذاشتم؛ اما امسال، هم مشغله داشتم، هم وقتی که گذشت، هی امروز و فردا کردم تا به الآن رسید، به سی اُم ِ بهمن ماه؛
امسال میخوام به سبک ِ یکی از بزرگوارانی که قبلاً می نوشتند، از زاویه ی دیگه ای هم به این روز نگاه کنم؛ از زوایه ی خانمی 20 ساله، که درد میکِشه و قراره که "مــادر" بشه.؛ که من دخترش بشم و او عزیز ِ من بشه، عزیز ترین مادر ِ دنیا برای من.؛ که دور از خانواده ش، و با وجود ِ سختی ها، کم آبی ها، آژیرهای خطر ِ وضعیت ِ قرمز  و و و و ، به بهترین شکل مادری کرده برای من و بعدتر، برای لیلا و علی؛ این و میدونم که نتونستم اونی بشم و باشم که باید.؛ اما ان شاءالله ازم راضی باشه و دعای خیرش، بیمه کنه مسیر ِ زندگیم رو.؛
امسال 12 بهمن، سه شنبه بود بود و ما هم مشهد و دور از خانواده؛ اما لیلا خیلی زحمت کشید برای غافلگیر کردن ِ من و خاطره ساختن واسه م.؛ حدود ساعتِ 6 عصر بود که رسیدم خونه؛ هیچ صدایی از پشت ِ در شنیده نمیشد؛ کلید که انداختم و در و باز کردم، چشمام گِرد شد! خونه ی ساکت ِ هر روز ِ ما، چندین نفر مهمون داشت که گویا همه منتظر ِ رسیدن ِ من بودن! چند تا از دوستان ِ لیلا، مهشید دختر خاله م، یکی از همکاران و خواهرشون، و بعد هم خانم ِ آقای محمدی و دخترهای گُل ِشون؛ یه عالمه بادکنک باد کرده بود و زده بود به دیوار، کیک و شمع و کلی وسایل ِ پذیرایی.؛ خلاصه خیلی لطف کرد که قطعا یادم نخواهد رفت ان شاءالله؛
اما جدای از این حرف ها، تولد ِ امسالم یه فرق داره با سال های قبل؛ و اون، عوض شدن ِ یکی دیگه از دهه های زندگیمه.؛ اولین دهه که عوض شد، یحتمل فکرم اونقدر مشغول ِ بازی و مدرسه بود که زیاد توجهی نداشتم یا اگه داشتم، زود یادم رفته؛ روی دومین دهه، تأمل ِ بیشتری داشتم؛ سرم شلوغ شده بود، وارد ِ دوران جوانی شده بودم؛ شروع ِ دانشگاه، کلاس های زبان ِ جهاد، احساس ِ بزرگ شدن و فکر کردن به هدف های بزرگی که امکان پذیر می دیدمشون.؛ اما این بار، حتی از یکی دو سال ِ قبل، یه جورایی نمیگم ترس، نمیگم نگرانی (چون هیچ وقت از گقتن ِ سنّ م واهمه نداشتم)، اما یه حسی داشتم نسبت به سی ساله شدن، به دختر ِ سی ساله بودن.؛ اما چیزی که مسلّمه، زمان واینمیسته و منتظر ِ آماده شدن ِ ما نمی مونه؛ این حرف و از احسان علیخانی یادمه که میگفت (نقل به مضمون): آدم سی ساله که میشه، به یه پختگی میرسه؛ و من این و به خوبی حس میکنم؛ البته من هیچ وقت اهل ِ شیطنت و سر و صدا نبودم؛ همیشه آروم بودم و شاید حالا آروم تر.؛
حالا تو سی سالگی، دلم تنگه برای روزهایی که بدون ِ دغدغه، چادر گُل گُلی م رو سرم میکردم و تنهایی با خودم خاله بازی میکردم.؛ دلم تنگه برای روزهای خوب و شاد ِ مدرسه.؛ دلم تنگه برای در زدن در ِ خونه ی بچه های کوچه و صدا کردنشون، که میاین بازی؟ دلم تنگه برای روزهای پُر از رویاهای رنگارنگ ِ نوجوونی، کلاس سنتور و تئاتر، حتی روزهای درس خوندن واسه کنکور، شب های امتحان.؛ دلم تنگ شده برای نوزادی و کودکی ِ علی.؛ 
احساس میکنم مخصوصاً تو این یکی دو سال ِ اخیر، خیلی چیزها عوض شده و زندگی جدی تر شده، پُر دغدغه تر و با نگرانی های بیشتر.؛ دَه ماهه به طور جدی دارم میرم سر ِکار، و خیلی چیزها تو زندگیم تغییر کرده؛ مهم تر و بزرگتر از همه این که مامان و بابا و علی این طرف هستن و من و لیلا اون طرف؛ دچار ِ یه جور دوگانگی شدم، بعضی وقت ها احساس میکنم سر رشته ی کلافِ زندگی از دستم در رفته؛ دیگه نمیدونم چی میخوام! یا شرایطم طوریه که وقت نمیکنم به چیزهایی که میخوام برسم! انگار دارم فاصله میگیرم از خودم.؛ و همه ی این ها و خیلی چیزهای دیگه باعث شده دلم بخواد برم تو یه روستای دور، دور از تکنولوژی و آلودگی و سر و صدا و بگیر و ببند، تو یه خونه ی ساده، کنار ِ یه مزرعه، در همسایگی یه دشت ِ بزرگ، زندگی کنم؛ نفس بکشم و از طبیعتی که آفریده ی خداست انرژی بگیرم، نه از ساخته های دست ِ بشر.؛ نمیگم آسونه، مسلماً برا آدمی مثل من که هیچ وقت تو این شرایط زندگی نکردم، سخته؛ اما میدونم که اصل ِ زندگی اینه، اگه که بخوایم واقعا زندگی کنیم.؛ یاد ِ این شعر ِ زیبای زنده یاد قیصر امین پور افتادم:
"خدا روستا را،  بشر شهر را،  ولی شاعران آرمان شهر را آفریدند، که در خواب هم، خواب ِ آن را ندیدند!"
اما میدونم که نه میتونم به روزها و خاطرات ِ خوب ِ گذشته م برگردم، و نه در حال ِ حاضر، امکان ِ کوچیدن به روستا رو دارم.؛ فعلاً من یه به اصطلاح کارمند ِ مرخصی گرفته ای هستم که توی برف نیشابور-مشهد گیر کردم و فردا صبح قراره با قطار برم مشهد و سر ِکار  ان شاءالله ؛ آینده اگر نه تماماً، ولی بخش ِ زیادیش مبهمه؛ این امید ِ ماست که بهش نور و روشنی و سپیدی می بخشه؛ امید به فرداهایی روشن تر .؛ اما من اگه قرار باشه چیزی بخوام، التماس میکنم به خدای خوبم:
سلامتی و فرج ِ امام ِ زمانم،
سلامتی و تندرستی و عمر ِ طولانی و باعزت ِ مامان و بابا و خواهر و برادر ِ عزیزتر از جانم، و عزیزانم،
شفای همه ی بیماران به حق ِ محمّد و آل ِ محمّد علیهم السلام،
آمرزش برای همه ی درگذشتگان،
برآورده شدن ِ حاجت ِ حاجت مندان،
و بهترین تقدیر و مصلحت ِ حضرت ِ حق، و عاقبت ِ خیر برای همه مون؛
آمّین یا ربَّ العالَمین.

اصلاحیه:فکر کردم بهتره یه توضیح بدم در مورد "پختگی"؛ منظورم این نبود که از "خامی" در اومدم؛ که من حالا حالاها خام و نپخته هستم و حتی شاید نپز! فقط میخواستم بگم حس و حال ِ الآنم، با حس و حال ِ چند سال قبلم فرق کرده؛ شاید "ساکن" واژه ی مناسب تری باشه؛ ساکن تر شدم.؛


* بعدا نوشت اضافه شد به پست قبل. 

** روزها بعد از بعدا نوشت: خیلی دوست دارم بیام با نوشتن، خودمو سیراب کنم؛ ان شاءالله به زودی. 


                     "بسم ِ الله ِ الرّحمن الرّحیم "

تا اینجای عمرم، خانواده، فامیل، دوستان و آشنایان و کسانی که منو میشناسند، بهم بی احترامی نکردند خدا رو شکر؛ و اغراق نیست اگه بگم احترام ِ خاصی برام قائل هستند؛ حتی بزرگترهایی مثل ِ مامانجونی و باباجونی، که با محبت ِشون شرمنده م میکنند؛ شاید نوه ی اول بودن تو هر دو تا خانواده، تأثیر گذاشته باشه تو این مسأله؛ شاید هم نه.؛

حتی دوستی مثل الهه، که صمیمی هستیم با هم؛ اما به گفته خودش، رفتار و صحبت کردنش با من، با بقیه ی دوستاش فرق میکنه؛ و خلاصه که خیر ببینند این اطرافیان، که هرچند گاهی با وجود ِ اختلاف عقاید و سلایق، بی احترامی ندیدم ازشون؛

اما.

امان از دو تا از همکاران و در واقع: هم اتاقی های اداره، که گاه و بی گاه، با طعنه و کنایه هاشون، با بی محلی هاشون، و با حرف هایی که پشت ِ سرم میزنند، من و رنجوندند.؛ نمیدونم چطور میشه در جوابت، وقتی صداشون میزنی، بگن: جانم، ولی از اون طرف غیبتتو بکنن!!! تازه این قسمت ِ خوب ِ ماجراست! یه وقت هایی که علناً گارد میگیرن و دست به دست ِ هم، کاری میکنن که بگی چقدر غریب نوازن!!!

نمی فهمَمِشون.؛ نمی فهمم وقتی من تو کار کسی دخالت نمیکنم، اون ها چرا دخالت میکنند؟ نمی فهمم وقتی اولین بار برای تعارفی که برای کمک کردن بهم کرد و بهش گفتم دستت درد نکنه، خودم انجام میدم، در جواب گفت: دستت در نکنه که.آقای محمدی گفتن! (یعنی خودم نمیخواستم کمک کنم)؛ نمی فهمم سر ِ یه بیرون رفتن ِ چند ماه ِ قبل، تا مدتها حرف شنیدن! برای چی بود؟ چون نظرمو گفته بودم که من فلان جا رو ترجیح میدم؟!!  نمی فهمم چرا وقتی بعد از یه هفته که از مسافرت برگشتم، به زور جواب ِ سلامم رو دادن و حتی یه کلمه نگفتن: رسیدن بخیر!!!  نمی فهمم چرا وقتی یکیشون داره میره بیرون صبحونه بگیره برای خودش و دو نفر دیگه، حتی از من سؤال هم نمیکنه که شما چیزی نمیخواین؟! که هرچند اگه میگفت هم، من تشکر میکردم و جواب ِ منفی میدادم، چون خودم صبحونه می بَرم؛ حرف ِ من حرف ِ صبحونه نیست؛ حرف ِ احترامه، حرف ِ ادب.

نمی فهمم سر ِ کار از همه چیز صحبت میکنند(حتی حرف هایی که اصلاً مناسب ِ سر ِکار نیست)، اون وقت وقتی من به خاطر ِ اینکه از عروسی با یکی دیگه از همکاران برگشتم خونه و با شخصی که قرار بود برگردم، برنگشتم، از شخص ِ مذکور عذرخواهی کردم، با لحن ِ خاصی بهم گفت: تو ساعت ِ اداری، حرف ِ غیر ِ اداری نزنیم!!! اون هم کسانی که از مدل مو و لباس و عروسی و خواستگاری و غیره و ذلک، با هم حرف میزنن تو همین ساعت ِ اداری!!!  نمی فهمم جلوی کسی ظاهر و حفظ کردن و پشت ِ سرش حرف زدن! یعنی چی؟ و چطور میشه انقدر راحت در مورد ِ آدم هایی که چشمت تو چشمشون میفته، کلمات ِ ناشایستی به کار ببَری!

نمی فهمم طعنه ی یکیشون رو که چند روز ِ قبل، در جواب ِ "امروز از همه زودتر اومدم اداره" ی یکی از خانم ها، گفت: پس به تو هم باید کارت ِ هدیه بدن!!!!!! (نقل به مضمون) . و اینجا بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و بهش یادآوری کردم که حواسم به کنایه هاشون هست و از این به بعد دیگه ساکت نمی مونم در مقابل ِشون.؛

احترام ِ هم کار بودن هیچی، اما کاش احترام ِ پنج سال اختلاف ِ سنّ ِ مون رو نگه میداشتند.؛

کلاً حرف ها خوب یادم می مونه؛ شاید به خاطر ِ همینه که باعث شد بنویسم و ثبت کنم تو : "رواق"؛ اون هفته انقدر از دستشون ناراحت بودم که گفتم راضی نیستم ازشون و خودشون میدونن و خدا.؛ اما بعد به دلایلی، از حرفم برگشتم؛ بخشیدمشون، راضی ام؛ راضی شدم تا خدا هم راضی باشه ازم؛ اما. رفتار و کردارشون یادم نِمیره.

و آخِرَ دعوانا أن ِ الحمدُ لله ِ ربّ العالَمین.


نمیخوام بگم من خوب و علیه السلام هستم و رفتارم بی عیب و نقصه؛ اما حداقلش اینه که سعی میکنم به کسی بی احترامی نکنم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Amanda لیموگرافیک خلاصه کتاب نظریه و کاربست مشاوره و روان درمانی جرالد کوری خودم و نوشته هام بلاگی برای فایل فولدر هاربانه ... مدرس و مشاور مدیریت Angelica ادکلن بلک افغان