«بسمِ اللهِ الرّحمنِ الرّحیم»
قطعاً هیچ بنی بشری یادش نیست که روزی که گذشت، هشتِ شهریور بود؛ و هشتِ شهریور، سالروزِ دو تا تولده برای من.
تولدِ همین «رواق»، که حسابی از رونق افتاده متاسفانه،
و تولدِ چادری شدنم.
و از هر دو، شش سال میگذره؛ شش سال.
سال های قبل تو این تاریخ، پست های مفصل تر و با ذوق و شوق تری نوشتم؛ اما حالا.
نزدیکِ دو ماهه که خانواده هم اومدن مشهد و خیلی واسه من و لیلا راحت تر شده؛ یه سری نگرانی ها خدا رو صد هزار مرتبه شکر، برطرف شد؛
اما خب، اگه بخوام با خودم روراست باشم، باید بگم خیلی احساسِ طراوت و شادابی ندارم! حس میکنم دارم به شدت تحلیل میرم.؛
کاش کسی بود تا ساعت ها براش حرف میزدم.
و این ترانه، شرحِ حالِ خوبیه برای این روزهای من:
دنیای این روزای من، هم قدّ تن پوشم شده
انقدر دورم از تو که، دنیا فراموشم شده
دنیای این روزای من، درگیرِ تنهایی شده
تنها مدارا می کنیم، دنیا عجب جایی شده
.
هم سنگِ این روزای من، حتی شبم تاریک نیست
اینجا به جز دوریِ تـو، چیزی به من نزدیک نیست
پی نوشت: خداجان، بی نهایت، بی نهایت، بی نهایت شکرت؛ فقط این روزها بیشتر ملتمسِ نگاهت هستم؛ چون احساس میکنم گم شدم توی یه کویرِ بی انتها.؛
درباره این سایت