" بسم ِ الله ِ الرّحمن ِ الرّحیم "

هجده روز گذشته از روزی که یک باره برام در هر سال، از روزی که نمیتونم بگم بی اهمیته، از روزی که هر سال، یک سال اضافه، یا شاید هم کم میشه از عمرم، هجده روز گذشته از روز تولدم، از دوازده ِ بهمن.
از وقتی "رواق" هست، یعنی از سال 90، هر سال در اولین ساعات ِ دوازدهم بهمن، یه پست میذاشتم؛ اما امسال، هم مشغله داشتم، هم وقتی که گذشت، هی امروز و فردا کردم تا به الآن رسید، به سی اُم ِ بهمن ماه؛
امسال میخوام به سبک ِ یکی از بزرگوارانی که قبلاً می نوشتند، از زاویه ی دیگه ای هم به این روز نگاه کنم؛ از زوایه ی خانمی 20 ساله، که درد میکِشه و قراره که "مــادر" بشه.؛ که من دخترش بشم و او عزیز ِ من بشه، عزیز ترین مادر ِ دنیا برای من.؛ که دور از خانواده ش، و با وجود ِ سختی ها، کم آبی ها، آژیرهای خطر ِ وضعیت ِ قرمز  و و و و ، به بهترین شکل مادری کرده برای من و بعدتر، برای لیلا و علی؛ این و میدونم که نتونستم اونی بشم و باشم که باید.؛ اما ان شاءالله ازم راضی باشه و دعای خیرش، بیمه کنه مسیر ِ زندگیم رو.؛
امسال 12 بهمن، سه شنبه بود بود و ما هم مشهد و دور از خانواده؛ اما لیلا خیلی زحمت کشید برای غافلگیر کردن ِ من و خاطره ساختن واسه م.؛ حدود ساعتِ 6 عصر بود که رسیدم خونه؛ هیچ صدایی از پشت ِ در شنیده نمیشد؛ کلید که انداختم و در و باز کردم، چشمام گِرد شد! خونه ی ساکت ِ هر روز ِ ما، چندین نفر مهمون داشت که گویا همه منتظر ِ رسیدن ِ من بودن! چند تا از دوستان ِ لیلا، مهشید دختر خاله م، یکی از همکاران و خواهرشون، و بعد هم خانم ِ آقای محمدی و دخترهای گُل ِشون؛ یه عالمه بادکنک باد کرده بود و زده بود به دیوار، کیک و شمع و کلی وسایل ِ پذیرایی.؛ خلاصه خیلی لطف کرد که قطعا یادم نخواهد رفت ان شاءالله؛
اما جدای از این حرف ها، تولد ِ امسالم یه فرق داره با سال های قبل؛ و اون، عوض شدن ِ یکی دیگه از دهه های زندگیمه.؛ اولین دهه که عوض شد، یحتمل فکرم اونقدر مشغول ِ بازی و مدرسه بود که زیاد توجهی نداشتم یا اگه داشتم، زود یادم رفته؛ روی دومین دهه، تأمل ِ بیشتری داشتم؛ سرم شلوغ شده بود، وارد ِ دوران جوانی شده بودم؛ شروع ِ دانشگاه، کلاس های زبان ِ جهاد، احساس ِ بزرگ شدن و فکر کردن به هدف های بزرگی که امکان پذیر می دیدمشون.؛ اما این بار، حتی از یکی دو سال ِ قبل، یه جورایی نمیگم ترس، نمیگم نگرانی (چون هیچ وقت از گقتن ِ سنّ م واهمه نداشتم)، اما یه حسی داشتم نسبت به سی ساله شدن، به دختر ِ سی ساله بودن.؛ اما چیزی که مسلّمه، زمان واینمیسته و منتظر ِ آماده شدن ِ ما نمی مونه؛ این حرف و از احسان علیخانی یادمه که میگفت (نقل به مضمون): آدم سی ساله که میشه، به یه پختگی میرسه؛ و من این و به خوبی حس میکنم؛ البته من هیچ وقت اهل ِ شیطنت و سر و صدا نبودم؛ همیشه آروم بودم و شاید حالا آروم تر.؛
حالا تو سی سالگی، دلم تنگه برای روزهایی که بدون ِ دغدغه، چادر گُل گُلی م رو سرم میکردم و تنهایی با خودم خاله بازی میکردم.؛ دلم تنگه برای روزهای خوب و شاد ِ مدرسه.؛ دلم تنگه برای در زدن در ِ خونه ی بچه های کوچه و صدا کردنشون، که میاین بازی؟ دلم تنگه برای روزهای پُر از رویاهای رنگارنگ ِ نوجوونی، کلاس سنتور و تئاتر، حتی روزهای درس خوندن واسه کنکور، شب های امتحان.؛ دلم تنگ شده برای نوزادی و کودکی ِ علی.؛ 
احساس میکنم مخصوصاً تو این یکی دو سال ِ اخیر، خیلی چیزها عوض شده و زندگی جدی تر شده، پُر دغدغه تر و با نگرانی های بیشتر.؛ دَه ماهه به طور جدی دارم میرم سر ِکار، و خیلی چیزها تو زندگیم تغییر کرده؛ مهم تر و بزرگتر از همه این که مامان و بابا و علی این طرف هستن و من و لیلا اون طرف؛ دچار ِ یه جور دوگانگی شدم، بعضی وقت ها احساس میکنم سر رشته ی کلافِ زندگی از دستم در رفته؛ دیگه نمیدونم چی میخوام! یا شرایطم طوریه که وقت نمیکنم به چیزهایی که میخوام برسم! انگار دارم فاصله میگیرم از خودم.؛ و همه ی این ها و خیلی چیزهای دیگه باعث شده دلم بخواد برم تو یه روستای دور، دور از تکنولوژی و آلودگی و سر و صدا و بگیر و ببند، تو یه خونه ی ساده، کنار ِ یه مزرعه، در همسایگی یه دشت ِ بزرگ، زندگی کنم؛ نفس بکشم و از طبیعتی که آفریده ی خداست انرژی بگیرم، نه از ساخته های دست ِ بشر.؛ نمیگم آسونه، مسلماً برا آدمی مثل من که هیچ وقت تو این شرایط زندگی نکردم، سخته؛ اما میدونم که اصل ِ زندگی اینه، اگه که بخوایم واقعا زندگی کنیم.؛ یاد ِ این شعر ِ زیبای زنده یاد قیصر امین پور افتادم:
"خدا روستا را،  بشر شهر را،  ولی شاعران آرمان شهر را آفریدند، که در خواب هم، خواب ِ آن را ندیدند!"
اما میدونم که نه میتونم به روزها و خاطرات ِ خوب ِ گذشته م برگردم، و نه در حال ِ حاضر، امکان ِ کوچیدن به روستا رو دارم.؛ فعلاً من یه به اصطلاح کارمند ِ مرخصی گرفته ای هستم که توی برف نیشابور-مشهد گیر کردم و فردا صبح قراره با قطار برم مشهد و سر ِکار  ان شاءالله ؛ آینده اگر نه تماماً، ولی بخش ِ زیادیش مبهمه؛ این امید ِ ماست که بهش نور و روشنی و سپیدی می بخشه؛ امید به فرداهایی روشن تر .؛ اما من اگه قرار باشه چیزی بخوام، التماس میکنم به خدای خوبم:
سلامتی و فرج ِ امام ِ زمانم،
سلامتی و تندرستی و عمر ِ طولانی و باعزت ِ مامان و بابا و خواهر و برادر ِ عزیزتر از جانم، و عزیزانم،
شفای همه ی بیماران به حق ِ محمّد و آل ِ محمّد علیهم السلام،
آمرزش برای همه ی درگذشتگان،
برآورده شدن ِ حاجت ِ حاجت مندان،
و بهترین تقدیر و مصلحت ِ حضرت ِ حق، و عاقبت ِ خیر برای همه مون؛
آمّین یا ربَّ العالَمین.

اصلاحیه:فکر کردم بهتره یه توضیح بدم در مورد "پختگی"؛ منظورم این نبود که از "خامی" در اومدم؛ که من حالا حالاها خام و نپخته هستم و حتی شاید نپز! فقط میخواستم بگم حس و حال ِ الآنم، با حس و حال ِ چند سال قبلم فرق کرده؛ شاید "ساکن" واژه ی مناسب تری باشه؛ ساکن تر شدم.؛


* بعدا نوشت اضافه شد به پست قبل. 

** روزها بعد از بعدا نوشت: خیلی دوست دارم بیام با نوشتن، خودمو سیراب کنم؛ ان شاءالله به زودی. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Tiffany آرزوهای مریم bakhabarbash Crystal Brent Joy سایت رسمی حمید دهنوی Amy مرجع مقالات تخصصی فلوئنت