"بسمِ اللهِ الرّحمنِ الرّحیم"
تجربه پر استرسی بود، اما راهی بود که باید میرفتم.
چرا و چگونه ش بماند، فقط همین قدر بگم که یه آمپول و یه خواب. که هیچی ازش یادم نیست و بعد، شدم اهل بخیه!.
اما حرفی که میخوام بزنم مال بعدشه، مال دیشب یا امروز صبح، و خوابی که دیدم.
خواب دیدم من تو همین حال بودم و یه تعداد از اقوام اومده بودن دیدنم که یه دفعه.
دیدم مادر (مامانِ بابا) اومد پیشم؛ بغلم کرد و بوسید؛ حضورشو کاملا حس میکردم؛ حتی یادمه که با خودم گفتم خووووب به صداش گوش کنم که یادم بمونه.
الغرض، خواستم بگم مهربونی انتها نداره و آدمِ دوست داشتنی، تا ابد دوست داشتنی باقی می مونه؛ حتی اگه جسمش اینجا نباشه، روحِ به خواستِ خدا آگاهش، میاد کنارمون و حواسش بهمون هست.
روحت شاد باشه و غرق در رحمت و مغفرتِ الهی، مادرِ نازنین و مهربونم؛ راستی، سلامِ منو به بابابزرگ برسون؛ همیشه دعامون کنید لطفا.
الحمدُلله علی کلّ حال.
* پی نوشت: بی نهایت شُکر، به خاطر آدم های مهربونِ اطرافم؛ به ویژه مامانِ عزیزتر از جانم، که ان شاءالله سلامتیش پیوسته باشه و سایه ش مستدام.
درباره این سایت